چهل و شش

گاهی باید یک چاقوی تیز برداشت و خود را کالبد شکافی کرد

بدون ترس و بدون اغماض،همه چیز را با چشم های باز دید در درون خود

من اعترافات ژان ژاک روسو را خیلی دوست داشتم

دوست دارم بتوانم اعتراف کنم در نزد خودم در نهاد خودم

هوا این روزها برایم خوب نیست گلویم را و چشمانم را می سوزاند،اینها مهم نیست قلبم برای بچه ام و بچه های نسل های بعد می سوزد

جناب همسر به ماموریت رفته اند یک هفته ایست، و هنوز یک هفته ای هم تا داریم تا باز آیند

حالا که فکر می کنم می بینم که دلم برایش تنگ شده،حتی همان هر و پف های همایونی اش که گاهی تا 2 نیمه شب مرا بیدار نگه می داشت،حتی ریخت و پاش هایش و جا لباسی هایی که یک در میان چپ و راست در کمد می گذاشت!

او که نیست انگار چیزی کم است، این اعتراف بزرگیست برای من! تا همین جا هم کلی پیشرفت کرده ام

کارهای من بیشتر شده،چه در خانه و چه در محل کارم.  و خب طبعا انرژی کمتری هم برایم می ماند.  اما غزلیات سعدی جان تازه می دمد در من

از جناب سعدی سپاسگزارم روحش قرین رحمت پروردگار

راجع به تناسخ چیزکی خواندم و خیلی به فکر فرو رفتم

نمی دانم چم شده که اشکم همین دم چشمم نشسته انگار،از هر لحظه ی خوشایندی هم حتی استفاده می کند برای سرازیر شدن

 

 

سی و سه

صدا ها ... ملودی ها ... شعر ها ... بو ها .... و هزاران دیگر

من دارم به بخشی هایی از مغزم رو که مدت ها سراغشون رو نگرفته بودم به شدت زیر و رو می کنم 

به عبارتی : می جوم

و حالم دگرگون است

انگار که مرده باشم و به کل زندگی پیش از اینم احاطه داشته باشم

سی و یک

 هنوز برای ورزش کردنم راه حلی پیدا نکرده ام و این اصلا نشانه  خوبی نیست

این دو سه روزه گردنم درد می کرد ، و میل فوق العاده ای به خواب داشتم ... و چای چای چای ...احساس می کنم به نوع افسردگی خفیف مبتلا شده ام

یکی دو ساعت پیش داشتم خیال پردازی می کردم برای یک سبزی پلو با ماهی خوشمزه ولی نه سبزی پلویی داشتیم و نه می خواستم شب ها پلو بخوریم !!! بعد دلم سوپ خواست اما سبزیجات به اندازه کافی دم دستم نبود ....خلاصه که این طور ....

یک کتاب خوب خواندم به اسم " بازی بازوی تربیت " از سری کتاب های " من دیگر ما " به همه ی بچه دار ها و آنهایی که بچه دور و برشان است توصیه می کنم که یک تورقی بکنند تا مغزشان خاطره های قدیمی را بریزد روی دایره و شروع کنند به بازی با بچه ها !!!

خودم را باید فردا بکشانم اداره ....هر طور که هست ....این حال بدم شاید بهتر شود ....

مانتوی اتو شده ندارم ، ایضا مقنعه.... حال اتو کشیدن هم ندارم !!!

اصلا یک طوری رخوت آمده توی کل بدنم ....البته فکر می کنم یک جور آنفولانزا گرفته باشم!!!

ویتامین c جوشان خوردم از همان ها که مهیار می گه اون گردا که می ندازی توی آب می گه فیس !

دلم می خواست هنوز بچه ی خانه ی مادر و پدرم بودم ، برایم آش مریض می پختند با ماست ....بعدشم با کیسه ی آب گرم توی تختم می خوابیدم و مامانم مرا می بوسید ...

اصلا همین چند روز که ندیدمشان شاید حالم را خراب تر کرده ...

یک نفر امد خانه را دید ....کلی وقت ما توی خانه نشستیم که آیا یکی بیاید یا نیاید.... حالا اگر خانه نباشیم صد نفر زنگ می زنند ....

سینک ظرفشویی را با مایع ضد عفونی کننده " کنز" شستم .....از سینک ظرفشویی متنفرم ، به نظرم یکی از آلوده ترین قسمت های خانه هاست....

دلم می خواست کل خانه را ضد عفونی کنم ! اما باز هم حالش را نداشتم...

مهیار بستنی خورد ...کارتون دید ....بازی کرد ....من اما همه اش گردنم را گرفته بودم توی دستم و توی فکر بودم ....

اینکه چه می شود ؟ اینکه چرا یک تکانی به خودم نمی دهم ؟ اینکه چرا هوا آلوده است ؟ پنجشنبه می خوام برم امتحان بدم....باید خودم را با پس گردنی ببرم پای امتحان بنشانم !!!

کامواهای پولوور مهیار را گذاشته ام وسط هال ... اما هنوز سر هم نیانداخته ام...

همش خسته ام و فکر می کنم که کار من از خوردن غذای طبخ شده در دیگ مسی گذشته !!! باید مکمل روی و آهن و مس بخورم !!! باید یک کاری برای خودم بکنم

 

 

سی

یک ماه گذشته ...

و من هنوز گیجم....

امروز را داشتم فکر می کردم به مغز انسان ...که چطور این همه اطلاعات را در خود نگه می دارد ؟ و در بزنگاه هایی یکهو یک چیزی را رو می کند که انسان منقلب می شود ؟

این روز ها حالم خوش است ...شکر ایزد

برنامه های زیادی برای خودم ردیف کرده ام که باید بجنبم تا به همه شان برسم...

بیست و هشت

روبروی مغازه ی آجیل فروشی،داخل ماشین با بچه،منتظر همسرم،مردهایی با چهره های آفتاب سوخته،با لباس های ضخیم زمستونی،با کلاه های کاموایی دستباف و ماشینی....

اول معذب بودم از اینکه ممکنه با اونها چشم تو چشم بشم،داشتم به بی توجهی همسر خرده می گرفتم که چرا ماشین را جلوی این جماعت رجال پارک کرده و رفته ! قفل مرکزی را در کسری از ثانیه پیاده شدنش زدم،روسری را کشیدم جلوی جلو و سعی کردم جایی دور دورتر را نگاه کنم انگار که این جماعت را نمیبینم اصلا...

سی ثانیه بعد قلم مو ها را دیدم توی دست هاشان،بعد سطل های رنگ را، بعد کاردک و ماله و... 

به پنج ثانیه نرسید که دستهایشان را دیدم،انگار در یک لحظه هر سی جفت دست را دیده باشی... زمخت،چروک،پوست های قرمز از سرما، انگشت های کج،انگار که از بدو تولد تا این سن یک بار هم به کرم آغشته نشده باشند....

وهم داشت،این همه آثار مشقت....

از خودم خجالت کشیدم،به خاطر فشار دادن کلید قفل مرکزی،به خاطر فکری که از ذهنم گذشت،به خاطر احساسم....

این مردها را حالا با دقت نگاه کردم،یکی شان پنجاه سال داشت،یک انگشتر عقیق هم توی انگشت حلقه اش...فکر کردم او هم لابد مرد خانه ایست؟ لابد با همین دستان زبر و زخمتش اشک های اضطراب همسرش را پاک می کند و دست لای موهای او می کشد !....لابد با همین دست ها لقمه می گیرد برای بچه هایش؟

کت پوشیده بود،از نوعی که می توانستی حدس بزنی حداقل ده زمستان را با آن سر کرده....

دلم گرفت...وقتی در یک لحظه دیدم همه ی آن مرد ها داشتند دست هایشان را هاااااااا می کردند!

کار نبود... 

حقیقت تلخ این بود که برای این جماعت کار نبود!

فکر کردم این ها درس نخوانده اند، درست و اقتصادی فکر نکرده اند، لابد تلاش نکرده اند،  احتمالاخانواده هایشان هم از قماش خودشان بوده اند و حالا این شده وضع اینان....

بعد باز لعنت فرستادم به مغزم با این هذیان های  احمقانه اش....

از کجا می توانستم مطمئن باشم که اگر سایه مادر و پدری مثل آنچه من از آن برخوردار بودم بر سر آنها بود وضعشان از حالا ی من بهتر نمی شد؟

آیا من پدر و مادر خود را انتخاب کرده بودم؟ و آیا غیر از این است که این ها نعمتی از جانب باری تعالی بوده اند؟

آیا برای عالم امکان این مشکل بود که من جای یکی از  آنها و او به جای من باشد؟

پس منت خدای را عزوجل...

پی نوشت: دلم غم دارد

 

بیست و پنج : زمان

آدم ها یک عمر زندگی میکنند، برای خودشان برنامه ها دارند، زندگی شان فلسفه ای دارد، در طول عمر خود رنجها میکشند، لذتها تجربه میکنند، لحظه های خیلی خاصی را از سر میگذرانند... توی سرشان فکرها ست، کارهای مختلفی انجام میدهند، عقایدی دارند، سبکی، منشی،آدمها یک عمر زندگی می کنند ، بعد،  ما، که نوه نتیجه های آنهاییم...بعد از سال ها... مثلا بعد از سال....آنها را خلاصه می کنیم در یکی دو جمله یا عبارت....

زمان بی رحم ترین پارامتر تغییر است از نگاه من!

بیست و سه

اسم می گذاریم....

رسم داریم....

گروه گروه اسمها رسم های خاص خودشان را دارند

فعالیت های ریز مخصوص به یک مناسبت خاص را موشکافانه و یک به یک اجرا می کنند عده ای، انگار که مثلا نوروز بی هفت سین سال نو نمی شود،یلدا بی شب زنده داری اش خورشید پیروز نمی شود.

اصلا همه ی این اسم ها به نظرم بهانه بوده اند در همه این سالها...بشر می خواسته خلق کند...چیزی را ابداع کند و این اسم ها را اختصاص داده به روز ها و شب هایی