16

لذت یعنی همین که در متن کاری باشی که آن را دوست داری .....سیمین دانشور 


این روز ها سعی می کنم از زندگی لذت ببرم

از دیدن ، شنیدن ، لمس کردن و بوئیدن ....به واقع از احساس کردن جهان پیرامونم لذت ببرم

از اینکه دستم را به تنه یک درخت بگیرم....از اینکه یک نان گرم و تازه را از نانوا تحویل بگیرم .... از اینکه با انگشتان یخ زده ام میله ی اتوبوس را نگه دارم....

از دیدن طلوع آفتاب در افقی از درختان تبریزی....

از دیدن کلاغی که تکه ای نان را با منقار سیاهش بر می گیرد...

از شنیدن صدای صحبت های تخیلاتی و دائم پسرکم که در حال بازی کردن با خودش است...

از شنیدن صدای زودپز که غذایی را روی اجاق گاز می پزاند.....

و از بوی پلو !!!

بوی باران.....بوی هوای سرد !!!!

نه من دیوانه نشده ام .......دیوانه بوده ام

پی نوشت یک: پی نکته هایی بر جامعه شناسی خودمانی از حسن نراقی.....از دیروز شروع کردم به خواندنش

پی نوشت دو : هر بار که به کتاب فروشی می رویم یک شیمو هم برای مهیار ابتیاع می کنیم باشد که فرهنگ کتاب خواندن و کتاب خریدن در نسل بعد ما نهادینه شود !!!! بار الهی از ما بپذیر

پی نوشت سه : بعد از کلی کلنجار روحی و روانی با خودم به این نتیجه رسیدم که اعتراف کنم که بالاخره در هر کاری که ما در متنش هستیم یک نقطه ی کوچکی وجود خواهد داشت که همان یک نقطه بشوند دلیل لذت ما.....

ده

  در این مدت به خیلی چیزها فکر کردم به آنچه که داریم و نمی بینیم شاید خیلی کلیشه ای باشه اما واقعا وقتی خوب نگاه کنیم می بینیم که سرمایه های نامحسوس زیادی داریم که بلا استفاده مونده و اگر هر روز فکر کنیم بهشون می تونیم بهتر استفاده کنیم

به روز هایی که گذشته و فرصت هایی که دیگه تکرار نمی شن یعنی اگر تکرار هم بشن دیگه در اون زمان تکرار شدنی نیستن....بعد به این نتیجه رسیدم که جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته....یکیش در مورد نوع برخوردم با اطرافیانم از مهیار بگیر تا مادربزرگ هام....

دوباره به ریتم در زندگی فکر کردم و تاثیرش روی نظم ....کلا به نظم خیلی فکر کردم ..حقیقتش اینه که مدتی دارم سعی می کنم بار مذهبی رو از مسائلم بردارم ...نه به خاطر ضد مذهب بودن و نه به خاطر اینکه مذهب چیز بدی باشه ....نه .....فقط برای اینکه از روی عادت جلو نرم و به اموری که در مذهب توصیه شده "فکر " کنم....اما هر کار هم که بکنی من یه آدمی هستم که توی مغزم یک چیزهایی به صورت طبیعی هست (by default)رو نمی دونم چی می گفتیم!!!....واقعا دارم آلزایمر می گیرم باید به صورت جدی یک فکری برای خودم بکنم.....مثلا همین " نظم " یعنی اون قدر مهم که هر هفته یک دور بگن " اوصیکم و نفسی بالتقوا الله و نظم امرکم " ...خب لابد مهمه این قدر دیگه...

یک موضوع دیگه اینکه معمولا آدمیزاد هم مثل سایر انرژی های عالم با منشاء به وجود آورنده ی خودش در تقابل و مخالفته..البته این یک فرضیه مبتنی بر نتیجه گیری از روش استقرا هست یعنی نمی شه گفت که صد در صده اما خب تا اینجا که به نظر من درست در اومده ....و نه نه تنها منشا که اساسا بر اساس دو قطب هم نام و دافعه حتی از چیز هایی بدش میاد که به نوعی در وجود خودش هست !!!!

یه جورایی می شه گفت این ضرب المثل کافر همه را به کیش خود پندارد داره توضیحش می ده...یعنی اگر من از بی نظمی بدم میاد یک جنبه هایی از بی نظمی در وجود خودم دارم .....و در واقع با منشاء تولید اون احساس که خودم باشم در حالت دافعه هستم......

خب کل صغری و کبری بالا به من یک کمکی می کنه .....اینکه از آدم ها اون قدر ها ناراحت نشم ...چرا ؟ چون من از فعل ناراحت می شم و بدم میاد .....و در واقع اون فعل احتمالا به صورت بالقوه در خودم موجوده !!!! خب پس باید به رفع اون بیماری در خودم بپردازم به جای ناراحتی....کلا یکی هم یه جی بگه یا یه کاری بکنه ....اصلا بخواد حرص آدم هم دربیاره .....دیگه بد تر از این که نیست.....می گی این حرص در آوردن حتما در خودمم هست و بی خیال طرف می شی و می ری سراغ معالجه ی خودت و خلاص.....واقعا ....راه بهتریه.....از ناراحتی روان گرفتن و تاسف خوردن و خشم فرو خورده داشتن و لذت نبردن از نعمت های زندگی

یکی دیگه هم کسالت و افسردگیه....که باید سر صبر راجع بهش هم فکر کنم و چیز میز بخونم و هم بنویسم

امروز تولد مامان جون مهربونمه.....دیروز با مهیار رفتیم خونه اشون  مهیار دم در حیاط در حالیکه میوه ی کاجی رو که توی پارک پیداش کرده بود رو یک ربع توی دستش نگه داشته بود تا به مامان جونش نشون بده به من گفت مامان جونِ تو نیست که مامان جون منه .....مامان تو .....بهش گفتم مامان جونت رو به من قرض می دی گفت : نع ...مال خودمه....دنیای داره برای خودش....شب هم اومده بود توی بغل من نشسته بود می گفت مامان جون لپ منو بوس می کنه....و الکی می خندید !!!  

3

امروز سه روز از بیست و نه سالگی من گذشته و من در این سه روز به این مطالب فکر کردم :

کاری رو که برای دیگران اون قدر ها جدی نیست یا جدی نگیرم و یا اگر جدی می گیرم برای دل خودم جدی بگیرم و از عکس العمل اونها دلسرد نشم

اگر خودم نسبت به انجام کاری دید مثبت داشته باشم نوعی کار رو جلو می برم که در نهایت نتیجه مثبت بشه

زندگی خیلی کوتاه تر از اونه که بخواهیم ناراحت باشیم و به مسائل ناراحت کننده فکر کنیم و دلخوشی ها رو از خودمون دریغ کنیم

بیست و نه سالگی من

خورشید که در مسیر خودش، زمین هم به دور خورشید سیصد و شصت و پنج روز چرخید و اینچنین شد که من دیروز بیست و نه ساله شدم 

حالا حضرت باری تعالی می داند که بیست ونه سالگی برایم چگونه خواهد بود اما به هر حال امسال را تصمیم دارم هر روزش یک چیزکی یاد بگیرم

بیست و هشت سالگی که خیلی سریع گذشت تا بیست و نه سالگی چگونه افتد

پی نوشت: این را هم یک جورهایی از مسیحا یاد گرفتم