امروز رفتارم با مهیار بالغانه نبود.......
یعنی نه انکه همه اش نباشد ها.....یک قسمتش نبود....
حتی خجالتم می اید که ثبتش کنم.....اما به خودم قول داده ام که خودم را بکاوم و اصلاح کنم ....و برای اینکه یاد بگیرم باید بررسی کنم....
این که یک پسر بچه ی فسقلی 19 ماهه داشته باشی و روز و شبت را با او سپری کنی لطف بیکران خداوند متعال است ....و من هم ان قدر بزرگ شده ام که این را بفهمم......اما ....
یک وقت هایی ادم نمی تواند بر خودش مسلط باشد......
این پسر من از اولش هم خیلی تپل نبود.....غذای کمکی را هم که شروع کردیم خیلی نمی خورد.....وزنش اما با نمودارش بالا می رفت......حالا چند ماهی است که فقط قد می کشد و وزنش روی همان یازده کیلو ثابت مانده.....
خیلی هم بدو بدو می کند ....کلی هم دندان در اورده .....بازی هم می کند ...عقلش هم می رسد.....حرف هم می زند....یعنی برای خودم که حساب می کنم از رشدش عقب نیست اما وزنش کم است دیگر.....
حالا من از صبح دائم غذا های مختلف برایش اماده می کنم و او اصلا لب هم نمی زند......فقط این وسط یک مقدار مرغ کباب شده خورده و یک کمی هم سوپ ترکیبی.....
بعد این دلبر کوچک ما می آبد می نشید توی دل مادرش .....و می گوید : مامان شییییییر .......
من می گویم مهیار جون آّ می خوری؟
می گوید : شییییر
می گویم سوپ می خوری ؟
می گوید : شیییییر
و این ماجرا همین طور ادامه پیدا می کند
یک چیزی انگار مغزم را می خورد.....دو قلپ شیر می خورد .....راهش را می گیرد و می رود.....دوباره دو دقیقه بعد می اید همان اش و همان کاسه.....
کلا تفریحش شده شیر خوردن.....
امان از وقتی که مادر بخت برگشته بخواهد یک دقیقه روی زمین دراز بکشد....سریع می پرد روی دل مادر که : شییییییر
برای خودم نیست که ناراحت باشم.....
از اینکه با این شیر بی خودی که برایش هیچ خاصیتی ندارد خودش را از اشتهای غذای اصلی اش می اندازد ناراحت می شوم و گرنه من که این یک سال و نیم را شیرش داده ام این شش ماه هم نوش جانش....
امروز اما ........بعد از کلی توضیحات که شیر دیگر بس است و بیا سوپ بخور......کنترلم را از دست دادم
الان هم دارد توی ان یکی اتاق با بابایش بازی می کند...
من هم مثل ادم هایی که بازی را باخته اند امده ام اینجا دارم برای خودم گریه می کنم.....
این همه سعی می کنی مادر خوبی باشی .....
بعد جلوی بچه ات گریه ات بگیرد از استیصال و او هم خودش را به زور بچپاند توی بغلت و تو را ببیند و گریه کند : مامان.... نه.....
و قلبش تند بزند.........
گاهی ادم کم می اورد.....
امروز من بازی را باخته ام بد جور.....در این 19 ماه هرگز این احساس استیصال را در من ندیده بود
الان هم نمی دانم چه کنم؟
شاید ببرمش حمام یک کم اب بازی کنیم از این حال و هوا بیاییم بیرون
پی نوشت : این کتاب های روانشناسی چرت می گویند که بگذارید بچه ها عواطف شما را احساس کنند....