هفته یک اردیبهشت 92

دیشب داشتم یک مطلبی رو از ساز نارنجی مسیحا می خوندم در باره خواب بچه ها ( ادرس وبلاگ : http://sazenarenji.blogfa.com/ )

و به این نتیجه رسیدم که به نظم بیشتری هم می تونیم توی زندگی مون برسیم....حالا نه درباره ی فقط خواب....

و تصمیم گرفتم این هفته به مقوله ی نظم در خونه و زندگی خودم فکر کنم و سعی کنم روال های منظم تعریف کنم و خلاصه از این جنگولک بازیا....

و یک تصمیم دیگه که گرفتم اینه که بیشتر مستند سازی کنم....یعنی بیشتر بنویسم....به نظرم یکی از انتقادهایی که به دفتر خاطرات آدم ها هست اینه که توی اونم حتی با خودشون رو راست نیستند و ناگهان دچار نوعی خود سانسوری می شن ....که حالا همین انتقاد رو به وبلاگ خودم هم دارم !

شاید ساعت کاری ما تغییر کنه و به جای 8 تا 16:15 بشه 7:30 تا 14:30 .....البته که من دو سه روز میام محل کار، اما باز هم برای من بسیار مسرت بخشه که از صبح بیشتر استفاده بشه و عصر ها زود تر برگردم خونه....

دیگه اینکه الان باید برم و دوباره میام می نویسم


وقتی منتظر یک نامه خاص هستی

خیلی احساس مسخره ای می شه که

منتظر جواب موسسه باشی و هی از خبرنامه ی تخفیفان برات ایمیل بیاد ...

هی اینباکس ایمیل ات رو چک کنی ببینی یکی زیاد شده با ذوق بری توش ببینی بازم از تخفیفانه !!!!

یا دیگه نهایتش از تکنیکال نیوز !!!!

چرا پس جوابش نمیاد ؟

این حال من بی توست....

عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید

که اویس قرنی هم به محمد(ص) نرسید



پی نوشت: این شعر متعلق است به آقای حمیدرضا برقعی:  وبلاگ ایشان :http://parsedarkhial.blogfa.com/

باران و ساعتم

اینجا باران می بارد.....

آن قدر تند که من در عجبم که چگونه این گل های سست تپلی روی شاخه های درخت روبروی پنجره مان تاب می آورند که نریزند ؟؟؟!!!!


پی نوشت : یک ساعتی داشتم که از خانه ی پدر و مادرم دو درش کرده بودم ....یعنی بهتر بخواهم بگویم مال مامان و بابام بود یعنی توی اتاق اونها بود همیشه ها....یک ساعت رومیزی سیاه مکعبی....از وقتی که من یادم میاد این ساعته بود....بعد ها که دبیرستانی شده بودم این ساعته رو برده بودم توی اتاق خودم که مثلا موقع درس خوندن حواسم به زمان باشه.....بعد از کنکور موند توی اتاق من .....و من وقتی که ازدواج کردم و اومدیم خونه ی خودمون این ساعته رو هم جزء اموال خودم آوردم !!!

خیلی دوستش داشتم.....چون انگار شاهد همه ی زندگی من بوده از وقتی که توی بغل مامانم می خوابیدم تا حالا.........یکی ماه دو ماه قبل این مهیار خان فسقلی وقتی تازه عمل لذت بخش " پرت کردن " رو یاد گرفته بود این ساعت نازنین ما را "پرت " نمودند و این بنده خدا عقربه هایش هم از جایش در آمد و من ماندم و یک : آخخخخخ

اما خوب گفتم عیب نداره فدای سر بچه ام این همه نوستالژی و عشق و ....

همان روز سعی کردم عقربه ها را دوباره جا بیاندازم ولی هر کار کردم دیگر حرکت نکردند و من نا امیدانه ساعت دلبندم را گذاشتم توی کشو.....

دو روز پیش داشتم کشو را مرتب می کردم که چشمم دوباره خورد بهش...درش آوردم ....یک نگاه عاشقانه ای بهش کردم و به یاد بچگی هایم رفتم سراغ باتری اش - فکر کنم همه بچه ها به این کار علاقه دارند چون مهیار هم تا این ساعت بخت برگشته را می بیند می رود سر وقت باتری اش - خلاصه باتری را عوض کردم و در این حین متوجه شدم در اثر ضربه فلز متصل به سر مثبت باتری کمی  جابجا شده .....سفت فشارش دادم و ساعت عزیزم شروع کرد به تیک تاک .....

و من کلی خوشحال شدم.....

حالا ساعت دوباره امده روی کشو های اتاقم و من هر روز هزار با خاطره هایم را مرور می کنم......

از دلهره ای که برای برنامه کودک ساعت 10 صبح جمعه داشتیم تا لحظه های آخر مانده به 9 شب که باید می خوابیدیم.....و حتی تا شبی که فردا صبحش باید برای کنکور لیسانس می رفتم و صد بار ساعت را نگاه کرده بودم تا خوابم ببرد.....

کلی خوشحال شدم و مهیار رو هم از شوقم بوس کردم و قلقلک دادم و اون هم فکر کنم نفهمید چر ا؟؟؟!!!! فقط اونم مثل من بالا پایین می پرید و می گفت هی هی  مهیار هی هی مهیار هی هی ........

درخت ها

بین درخت ها فکر کنم اول چنار ها را دوست دارم

بعد نارون ها را ....

بعد کاج ها ....

بعد بید های مجنون....

بعد زرد آلو....

بعد سرو....

بعد توت....

ولی در یک چیزی مشترک است این دوست داشتن

دلم می خواهد روی بدنه ی تک تک شان دست بکشم......

امروز روز خوبی خواهد بود

دیشب بالاخره تمام شد....

از خودم غصه ام گرفته بود ....

حالا دوباره بر گشته ایم سر حال قبلی مان..... خوبیم..... هم من و هم پسرک.....

دیشب جناب همسر مهیار را بردند پارک و مسجد و خرید و بعد هم دوتایی برگشتند خانه .....و من در این مدت یک مقدار با خودم فکر کردم و دیدم که بچه اگر گرسنه باشد خودش می خورد و کلا بی خیال ماجرا شدم ....

شب هم همه ی ماهی هایش را خورد .....

و خوب هم خوابید ....

به قول بابای خودم : چه کسی جز یک مادر می تواند این قدر خل باشد ؟؟؟

این را وقتی گفت که در مسافرت یک دختر خانم جوان را دیدیم که لب دریا کفش هایش را در آورد و گفت می خواهد بقیه مسیر را در آب پیاده بیاید.....یک خانم سن دار تر از او گفت اینجا کفش هات رو در میاری اونجا چی می پوشی؟ دختره بی خیال رفت و خانمه بدو بدو امد کفش ها را برداشت و با خودش برد..........

بابا گفت این مادر ها همه جا دنبال سر بچه ها هی جمع می کنند و راه می روند .........

حالا از خودم خنده ام می گیرد....که مثل همان مادرها خل شده بودم......

به زور که آدم ها را به بهشت نمی برند ؟؟؟ ( به قول رضا مارمولک !!! ؟(خنده))

بی خییییییااااااااال


امروز از خودم راضی نیستم

امروز رفتارم با مهیار بالغانه نبود.......

یعنی نه انکه همه اش نباشد ها.....یک قسمتش نبود....

حتی خجالتم می اید که ثبتش کنم.....اما به خودم قول داده ام که خودم را بکاوم و اصلاح کنم ....و برای اینکه یاد بگیرم باید بررسی کنم....

این که یک پسر بچه ی فسقلی 19 ماهه داشته باشی و روز و شبت را با او سپری کنی لطف بیکران خداوند متعال است ....و من هم ان قدر بزرگ شده ام که این را بفهمم......اما ....

یک وقت هایی ادم نمی تواند بر خودش مسلط باشد......

این پسر من از اولش هم خیلی تپل نبود.....غذای کمکی را هم که شروع کردیم خیلی نمی خورد.....وزنش اما با نمودارش بالا می رفت......حالا چند ماهی است که فقط قد می کشد و وزنش روی همان یازده کیلو ثابت مانده.....

خیلی هم بدو بدو می کند ....کلی هم دندان در اورده .....بازی هم می کند ...عقلش هم می رسد.....حرف هم می زند....یعنی برای خودم که حساب می کنم از رشدش عقب نیست اما وزنش کم است دیگر.....

حالا من از صبح دائم غذا های مختلف برایش اماده می کنم و او اصلا لب هم نمی زند......فقط این وسط یک مقدار مرغ کباب شده خورده و یک کمی هم سوپ ترکیبی.....

بعد این دلبر کوچک ما می آبد می نشید توی دل مادرش .....و می گوید : مامان شییییییر .......

من می گویم مهیار جون آّ می خوری؟ 

می گوید : شییییر

می گویم سوپ می خوری ؟ 

می گوید : شیییییر

و این ماجرا همین طور ادامه پیدا می کند

یک چیزی انگار مغزم را می خورد.....دو قلپ شیر می خورد .....راهش را می گیرد و می رود.....دوباره دو دقیقه بعد می اید همان اش و همان کاسه..... 

کلا تفریحش شده شیر خوردن.....

امان از وقتی که مادر بخت برگشته بخواهد یک دقیقه روی زمین دراز بکشد....سریع می پرد روی دل مادر که : شییییییر

برای خودم نیست که ناراحت باشم.....

از اینکه با این شیر بی خودی که برایش هیچ خاصیتی ندارد خودش را از اشتهای غذای اصلی اش می اندازد ناراحت می شوم و گرنه من که این یک سال و نیم را شیرش داده ام این شش ماه هم نوش جانش....

امروز اما ........بعد از کلی توضیحات که شیر دیگر بس است و بیا سوپ بخور......کنترلم را از دست دادم 

الان هم دارد توی ان یکی اتاق با بابایش بازی می کند...

من هم مثل ادم هایی که بازی را باخته اند امده ام اینجا دارم برای خودم گریه می کنم.....

این همه سعی می کنی مادر خوبی باشی .....

بعد جلوی بچه ات گریه ات بگیرد از استیصال و او هم خودش را به زور بچپاند توی بغلت و تو را ببیند و گریه کند : مامان.... نه.....

و قلبش تند بزند.........

گاهی ادم کم می اورد.....

امروز من بازی را باخته ام بد جور.....در این 19 ماه هرگز این احساس استیصال را در من ندیده بود

الان هم نمی دانم چه کنم؟

شاید ببرمش حمام یک کم اب بازی کنیم از این حال و هوا بیاییم بیرون


پی نوشت : این کتاب های روانشناسی چرت می گویند که بگذارید بچه ها عواطف شما را احساس کنند....

سال 92

تعلیق هم خیلی کیف داره ها...

در این سال جدید که دنبال گشت و گذارمان بودیم .....این احساس معلق بودن را هم تجربه کردم و خیلی بهم مزه داد...

اینکه برای خودت یله باشی.....

برای من که بسیار خوب شروع شد.....از جزیره ی هنگام تا جزیره ی آشورا ده....

در سفر........

بزرگترین لذت زندگی ام

در این دو هفته ای که گذشته دو مورد را تمرین کرده ام :

اول : انعطاف

دوم : تعادل

و حالا در هفته ی سوم : تلاش برای یاد گرفتن از هر چیز پیش پا افتاده

هوا بی نظیر است........

خدایا این درخت های برگ کوچولوی سبز را که مثل نوزادان هستند بر من ببخش