محمد طاها پیدا شد
خدایا شکر....صدهاهزار بار شکر.....خدایا ممنونم که خودت رو به من نشون می دی...که می گذاری احساست کنم و دوستت داشته باشم و برام سنگ تموم می گذاری....که حس غریبگی باهات نداشته باشم.....که معجزه هات رو برام نمایان می کنی....
خداااااااا جون دوستت دارم.....
یک حمد نیمه براش نذر کرده بودم ......چرا که می دونستم بهترین نذر عالمه .....
بسم الله الرحمن الرحیم .....الحمد لله الرب العالمین .....الرحمن ....الرحیم .....ملک الیوم الدین.....ایاک نعبد ....و ایاک نستعین....اهدنا الصراط المستقیم....صراط الذین انعمت علیهم.....غیر المغضوب علیهم .....و الضالین.....
وقتی نذر کردم مطمئن بودم که یک روزی نیمه ی این حمد رو خواهم خوند ......
خدایا شکرت.....خدایا چی بگم ؟ خودت که حالم رو می دونی.....
الهی که هیچ بچه ای از والدینش دور نباشه.....الهی که هیچ بچه ای در چنین موقعیتی قرار نگیره.....خدایا هدایت کن همه ما رو .....الهی آمین
http://www.92329.blogfa.com/
دوباره کار
خب ولی حالم خوب بود و حال خوب در این روزگار حال نایابی ست...
امروز در محل کارم هستم و سعی دارم یک روز فوق العاده ای را بسازم و بالاخره این کار را تمام کنم و بروم و پیشنهاد مدیریت دانشم را مطرح کنم...
پروژه ی قبلی که تمام شد تا من بخواهم پیشنهادم را مطرح کنم یک پروژه دیگر را دادند به من ....البته بد نیست و از قبلی به مراتب بهتر است و آدم واقعا باید قدر شناس باشد که حداقل کاری مطابق را آموخته هایت از تو می خواهند اما خب چون وابسته است به چند نفر دیگر کار من پیشرفت لازم را ندارد و من هی افسرده می شوم و مدیرم هم دائما حرف می زند و معلوم نیست چه می خواهد....
حالا من می خواهم قاااااال این قضیه را بکنم....
تراژدی از شیر گرفتن
روند بسیار جانکاهیست...
این که نگاه پر از خواهش بچه ات را ببینی که "شیر مامان" می خواهد ....
و تو جلویش پشتک و بارو بزنی که " تولد تولد تولدت مبارک بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی " بعد هم بهش با خنده و شکلک و شوخی بگی بدو بدو بیا این انگشت های من مثلا شمع اند.... بدو فوت کن .....
و او وسط بغض و غصه اش و حلقه ی نازک اشکی که دارد دور چشمش جمع می شود زود انگشت هایت را فوت کند.....
و تو بگویی : آفرین وقتی که دو ساله می شی باید خیلی کمتر شیر مامان بخوری ....
و بپرسی : پسرم الان گشنه ای یا تشنه ای ؟؟؟؟
و بعد یک لیوان آب یا شیر یا حتی یک بشقاب غذا برایش بیاوری و بغضت را قورت بدهی که چقدر دلت می خواست لم بدهد توی دلت و قلپ قلپ شیر بخورد و با سر و صورت و موهایت بازی کند و هی دزدکی نگاهت کند......و لبخند رضایت بزند....
آخ به این زندگی....که هی باید دل بکنی .....
هی باید این دل صاحب مرده ات را به یک چیز هایی بدهی و هی دل بکنی .....هی دل بکنی....
ولی باز هم خوشحالم که ما حداقل هنوز یک ماه دیگر وقت داریم تا خداحافظی دائمی از "شیر مامان "
در عوض این روز ها هی هم دیگر را بغل می کنیم و هی به هم می گوییم " دوستت دارم ، خیلی دوستت دارم "
با هم توی تخت خواب قل قل بازی و بوس بازی و کشتی بازی می کنیم....و شب ها توی بغل هم می خوابیم و کتاب می خوانیم و قصه می گوییم و عاقبت همه قصه ها هم قصه ی ماشین سبزه را می گوییم .....
دست و پا و دل تو را که نوازش می کنم وقتی پلک هایت سنگین می شود و شیرین به خواب می روی از خداوند عالم سپاسگزارم که حداقل وقتی آن مایه آرامش را از تو گرفت در دستان و آغوش من و بابایت آرامش دیگری را برایت ایجاد کرد تا باز هم آرام بگیری نور چشمی ام
فرزندم رشد فرایند دردناکیست.....
این گفته را تو هم تا لحظه ی مرگ به یاد بسپار
و من این روز ها در تمام استخوان هایم در تمام سلول های بدنم در تخم چشم هایم ، شقیقه هایم و مغز سرم و در این سیب آدمی که در دالان گلویم هی بالا و پایین می رود ......من این روز ها در همه ی تنم و روحم و روانم احساس " درد " می کنم.
مادر تو را بسیار دوست دارد....
محمد طاها
یک بچه ای را دزدیده اند....
اسمش محمد طاها ست .... نه ماهه بوده که با مادرش رفته بوده بیرون و توی کالسکه خواب بوده و مادرش رفته داخل مغازه ای و او را با خود داخل نبرده و بچه را دزدیده اند !
به این کاری ندارم که مادره اشتباه کرده .....به نظر من اشتباه فاحشی کرده اما حالا.....گفتن این فقط نمک به زخمش می زند....
من هم یک مادرم....
من حتی از تصور چنین اتفاقی برای بچه ام قبض روح می شوم ....
29 خرداد بچه دزدیده شده همان روز هم از طریق مطلع شدم اما گمان کردم از این مسائل شایعه پراکنی باشد که احساسات مردم را به بازی می گیرند و عاقبت خبر صحت ندارد و از این قبیل کارها.....از بس که جامعه پر شده از دروغ دیگر به سایه خودت هم اعتماد نداری...
حالا اما دوباره با وبلاگی مواجه شدم که آشنایان بچه ایجاد کرده اند....مادر و پدر بچه حال خوشی ندارند....
غیر از این هم تصور نمی شود...
حالا من آدرس وبلاگ را می گذارم www.29392.blogfa.com به امید اینکه چه می دانم عکس آن روز قبل از دزدیده شدن بچه را ببینید و به اطرافیانتان نشان دهید شاید که بچه را یافتید و به خانواده اش برگرداندید.....
امید بزرگیست ....
اما خداوند رحمان امید امیدواران را نا امید نمی کند.....
در ضمن می شود به برنامه ی ماه عسل در تلویزیون هم پیامک یا ایمیل یا حتی تلفن زد و خواست عکس این بچه را نشان دهند ....
پیامک : 20000355
تلفن ::::: 27863000
آدرس ایمیل maheasal@tv3.ir
خبر در روزنامه همشهری
خبر در روزنامه جام جم
خبر در روزنامه کیهان
خبر در روزنامه ایران
http://hamshahrionline.ir/details/224209
http://www.jamejamonline.ir/NewsPreview/1128411489564975033
http://www.iran-newspaper.com/1392/5/15/Iran/5430/Page/21/Index.htm
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2781577
آمده بودم از فرصت خوابیدن مهیار استفاده کنم عکس هایش را برای چاپ انتخاب کنم که حالا فکر کنم باید بروم یک استامینوفن بخورم بلکه این سردردم امان بدهد....
خداااااااا به فریاد دلشان برس....ای خدایی که یگانه ای
چی بهش هدیه بدم ؟؟؟
من الان شش ماهه که دارم فکر می کنم بهش چه هدیه ای بدم ؟
البته با محسن و خودش یک روزی از این روزهای ماه رمضون رفتیم یک اسباب بازی پیچ و مهره ای براش گرفتیم که توی مغازه خیلی بهش علاقه نشون داده بود و منم از قبل به این نتیجه رسیده بودم شاید برای این سنش مناسب باشه دیگه....
اما منظورم این نیست....یک هدیه ی خاص....
شاید یک ذره بزرگ تر بشه مثلا بهش بگم به عنوان هدیه یک شب ببرمش انواع گل ها و در خت ها رو نشونش بدم یا مثلا شب ستاره ببینیم با هم .....یا چه می دونم ...یه همچین هدیه هایی منظورمه که یادش می مونه....
احساس می کنم که خلاقیتم رو از دست دادم...
امسال می خواهیم توی خونه تولدش رو بگیریم و در سه مرحله....
یک ایده هم عکس بود ...یعنی چاپ عکس هاش از به دنیا اومدنش تا دو سالگی....ولی خب فکر کنم هنوز متوجه نشه ولی هدیه ماندگاری می شه....
هر چند من هم ترجیح می دم منم مثل مامان و بابام عکس هاش رو برای خودم نگه دارم !!!! و بهش ندم که مال خودش باشه...
شاید هم براش یک رنگین کمون بزرگ درست کنم توی خونه چون این روز ها رنگین کمون خیلی دوست داره....
تازه این روز ها خیلی دارم سعی می کنم وقت پیدا کنم و براش کیک درست کنم دوباره....
در باب ریاست جمهوری
دو روز پیش مراسم تنفیذ آقای روحانی بود دیروز هم تحلیف در مجلس و اعلام وزرا...
سخنرانی ها که خوب است....هم رئیس جمهور و هم رهبر به هم لبخند می زدند و جو دوستانه به نظر می رسید....
وزرا هم آن چنان سیاسی نیستند یعنی فکر می کنم کار درستی کرده که آدم های بی حاشیه را انتخاب کرده ( تا حدودی )ببینیم که مجلس تائید می کند یا نه ؟
رئیس جمهور سابق هم رفت به خانه خودش....یک عده از مردم رفته بودند استقبالش ...و ازش تقدیر کرده بودند....صدا و سیمای ملی هم پوشش داده بود... ( حالا اگر مسئله ی دیگری بود می گفتند عده ی قلیلی فلان و بیصار جمع شده بودند و .... ) این زشت است
به هر حال هر چند که من چندان از عملکردش راضی نبودم در این سال ها به خصوص در دولت دهم اما باز هم به نظرم باید ازش سپاسگزار بود حداقل به خاطر کار های خوبش یا حداقل خواستش برای انجام کارهای خوب و برایش امید داشت که خداوند کار های اشتباهش را ببخشد و هدایتش کند...به هر حال هیچ کس کامل نیست....ولی حق مردم حق بزرگی است که به گردن مسئولان است و این مسئله کار را بسیار سخت می کند....ولی خب این هم خوب نیست که یکی که می رود همه اش تف و لعنتش کنیم و سه چهار سال بعد قربان و صدقه اش برویم این خصلت بدی است....مثلا همین رضا خان.....بنده خدا کلی هم خدمات داده حالا درست کهبا کودتا آمده و کشف حجاب و ال و بل هم داشته و اشتباه بوده و آخرش هم که مرده نه باید صفر داد و نه صد.....باید خوبی و بدی را کنار هم گذاشت.....
من حرفم این نیست که وزن خوبی هاش بیشتر از بدی هاش بوده یا نه اما به نظرم وقتی خدای ما مثقال ذره خوبی و شر را می بیند بد نیست ما هم به خدای خود تأسی کنیم
متاسفم ولی به هر تقدیر من بعد از هشت سال از شنیدن صدای آقای روحانی در مراسم تنفیذ بسیار خوشحال شدم چرا که ادبیات و لحن صحبت آقای احمدی نژاد را نداشت....
امیدوارم که این دولت جدید مملکت را به سوی رشد سوق دهد و کلا ملت یک تکانی به خودشان بدهند و جامعه ما هم ترقی کند
دوست داشتن برتر از عشق است..... به یاد دکتر شریعتی نازنینم
بی گمان آن روز چیزی که بیش از همه دلتنگش می شوم ....پسرکم خواهد بود....
دلم برای دیدن صورتش...اینکه چگونه بازی می کند و ادا و اطوار در می آورد تنگ خواهد شد ....
و برای شنیدن صدای کودکانه اش که گاهی بدون انقطاع حرف می زند و حرف می زند و حرف می زند....
اصلا فکر می کنم به طور قطع ، برای لمس دستان کوچکش خواهم مرد...
به اینکه نتوانم ببویمش هم اصلا نمی توانم فکر کنم..تصورش هم برایم عذاب آور است....
دوستش دارم......از جنس دوست داشتنی که تا به حال هیچ کس را اینگونه دوست نداشته ام
چاق شده ام...
بعد از به دنیا آمدن مهیار و در طی این دو سال گذشته خیلی لاغر شده بودم و انگار به آن حد لاغری عادت پیدا کرده بودم...
حالا در آستانه ی دو سالگی مهیار زمانی که تا یکی دو ماه دیگر باید از شیر بگیرمش احساس می کنم که چاق شده ام....لباس ها این را هنوز خیلی جدی نمی گویند اما هر کسی به نفس خود واقف تر است...
حالا این ها همه اش دو یا سه کیلو گرم است که راجع بهش می نویسم اینها فدای سرم.....چیزی که من را فکر برده این نیرویی ایت که از دست داده ام....ضعفی که بر بدنم مستولی شده.....زانوهایم که وقتی سربالایی یک نواختی را باا سرعتی کمی بیشتر از حد معمول و یکنواخت طی می کنم اول داغ می شوند و بعد کمی به لرزه می افتند....
دستم که حتی با بغل کردن 10 یا 15 دقیقه ای مهیار یا حتی در خواب و وقتی زیر بالشم جا می ماند خواب میرود.....
نفسم و گلویم که داغ می شود و دانه های درشت عرق روی گردن و پس ِ کله ی مبارکم!!!
این ها همه و همه هشدار می دهند که چربی ها دارند توی بدنم لانه می کنند و شاید یکی از همین روز ها قلبم بگیرد !!!!
راست است که آدم اگر نداند راحت تر است.....حالا اگر من هم یک زن نا آگاه بودم و اثرات مفید ورزش و زمان اختصاص دادن به خود برای سلامتی را نمی دانستم گناهم کمتر بود....اما من می دانم و هر بار که فکر می کنم چرا چاره ای برای این مسئله نمی اندیشم احساس عذاب وجدان دارم.....
اکثر خانم ها و حالا شاید آقایون هم همین طور باشند نمی دونم....معمولا رژیم غذایی را گام اول می بینند اما من الان احساس می کنم که واقعا به یک ورزش نیاز دارم....ورزشی که عضلاتم را تقویت کند و من را از رخوت نجات دهد و به علاوه این دو کیلو را هم که انگار مجتمع شده است را نیز زایل نماید
و صد البته دیگر باید با چایی شیرین و نسکافه و پلوی شام خداحافظی کنم....
باشد که تندرست بمانم
تا به کی ؟ تا به کجا ؟
پی نوشت 1 : از فردا تا آخر هفته نیستیم....می رویم یک جایی که خیلی دلمان دوستش دارد....می رویم مشهد
پی نوشت 2 : چمدان و غذای افطار فردا را قاعدتا باید امشب یک فکری و اقدامی برایشان بکنیم....
پی نوشت 3 : مراسم احیاء دلپذیر بود از محسن بابت پیگیری اش و اینکه رفتیم باید ممنون باشم : )