هر آدمی رو می شه خرید .....

جمله ی تکان دهنده ای هست.....هااااااان

" هر آدمی رو می شه خرید منتهی قیمت آدما با هم فرق داره "


پی نوشت: امروز  30 دقیقه دیر از خواب برخواستیم و جناب همسر لطف فرمودند ما را که از سرویس جا مانده بودیم به اداره رساندند با محبت و بسی سپاسگزاریم از ایشان که در این ترافیک طی طریق کردند که ما برسیم (((( صف تاکسی های تجریش مثل یک مار کبری دراز شده بود و هی دور خورده بود و وحشت کردیم که تا ده هم نرسیم اداره اما خدا را شکر ساعت 8:40 انگشت مبارک را بر آن دستگاه کذایی گذاشتیم ..باشد که رستگار شویم))) و اینگونه در مسیر به بحث هایی علمی در خصوص مدیریت کلان پرداختیم و با جناب همسر به نتایج خوبی هم رسیدیم !!!!

خب ما در حال انجام وظیفه ایم و باید برویم

یادگاری از دکتر الهی قمشه ای

نوشته اش با حال الان من می خواند.....

اگر آدمی بخواهد کینه‌ها را به طور کلی از دل براند باید لبه تیز تیغ خشم و رنجیدگی را به جای شخص به سوی صفات شخص گرفت. از تکبر باید بیزار بود نه از متکبر و با ظلمت و جهل باید کینه داشت نه با ظالم و جاهل. آنچه عین جهنم است این صفات است و شخص می‌تواند از هر صفتی به تدریج فاصله گیرد. بنابراین درست مانند مادری باید عمل کرد که صفات نامطلوب فرزندش را دوست ندارد اما فرزندش را دوست دارد و می‌کوشد به نوعی او را به سلامتی که از پیش داشته بازگرداند.

جدول ستاره ای سالهای کودکی ، راه حل برای خروج از بحران هویت !!!!

سرم خیلی شلوغه....

اما یک قراری گذاشتم با خودم .....که گیر بدم به رفتارهام و هر روز دنبال کار های خوب و بدی که کردم باشم.....یه جورایی مثل همون جدول ستاره ای که مامان روی کاغذهای پرنیت کامپیوتری قدیمی سال های 70 -71 برامون درست می کرد و توی در کمدمون می چسبوند.....و علامت می گذاشت......

هی موضوع تقریبا مال بیست سال پیشه اما انگار تا بیست سال دیگه هم برای من جواب بده.....

به هر حال امیدوارم کمی آدمانه تر رفتار کنم......

خب فعلا می رم

گفت آنچه یافت می نشود ...آنم آرزوست

دلم یک کلاس درسی می خواهد فارغ از این قیل و قال های سیاسی....

یک روزهایی که سیزده چهارده ساله بودم...یکی از دوستانمان که خانمی شاید 40 ساله بود می گفت دلم می خواهد یک جایی بروم دو کلام حرف حساب بشنوم فارغ از بحث های سیاسی و .... من چشم های گرد می شد که چه چیز ها ؟ مگر می شود؟ هر کسی خط مشی سیاسی خودش را ضمیمه ی حرفش می کند خب ...مگر پیدا می شود همچین ادمی ؟؟؟ که بشود رفت و نشست پای حرفش؟؟؟

حالا .....هنوز سی سال ندارم اما حال ان روز ان بنده خدا را بد جوری درک می کنم......

یک جور احساس خلاء ای دارم که...

و یک چیزهایی هم مثل نمک روی زخم است......

اینکه می روی حرف های یک بنده خدایی را گوش می دی یا مثلا سی دی یک سخنرانی را گوش می کنی یا مثلا دوستانت تو را به گعده ای دعوت می کنند و تو به مانند تشنه ای که در جستجوی اب است کوزه ی کلام طرف را به دهان برده ای و می خواهی که سیراب شوی اما....

هی وسط حرف هایش ترجیع بندی را می شنوی که تو را از خودت که امده ای و این حرف ها را با این تحلیل های مشمئز کننده ی نخ نما گوش می دهی منجزت می کند !!!!

و بعد متنفر می شوی از خودت و از تشنگیت و حتی از آب !!!!!!

دلم برای خیلی چیزها تنگ شده ....

برای .... ألیس الصبح بقریب......منتهی بدون هیچ تعبیر و تفسیری که آقا جان بنده های غافل خدا که خودتان عقلتان نمی رسد و نمی فهمید ....صبح این است ...قریب آن است.....این که فلان کرد یعنی همین ....آن که فلان کرد نشان این بود و...........بعد نتیجه بگیرند که باید دعا کنند که خدایا فلان کن ...خدایا بهمان کن....

من که نمی توانم آنچه را که نمی خواهم دعا کنم!!!! که خداوند علیم است به ذات الصدور....

در این میانه احساس می کنی که همه دین و ایمانت را گرفته اند و یک کمدی مضحک با ان ساخته اند و یک عروسک مبدل از یک یک نقش های ایمانی تاریخی هم ایجاد کرده اند و تو می مانی که خدایا اینکه من این عروسک مبدل را نمی خواهم ایا به معنای این است که خود ان والای مطهر را هم نخواسته ام یا دلش را خسته ام ؟؟؟؟

قصدم ابدا توهین نیست چرا که من هنوز هم امید دارم که این آش دل اشوب دست پخت عده ای کوته فکر است و هیچ کسی تمایلی به توتم شدن ندارد اما.......

این روزهای من .....روزهای درداوری است....که یک چیزی بیخ گلویم مدام چنگ می زند....

هی روزگار

مسائل فکری امروزم

امروز داشتم به این فکر می کردم که اگه واقعا ما این قدر کوتاه توی این دنیا هستیم چرا پس این همه درش فرو می ریم؟

و واقعا چرا به کوچیک بودن این مختصات مکانی و زمانی که توش هستیم فکر نمی کنیم.....

اگه بدون شعار این رو درک می کردم حتما از خیلی ناراحتی هام کم می شد و حتما خیلی کارهای باارزش می کردم....

حیف....

و مسئله ی دوم اینکه وقتی مسئولیت های بزرگ تر داشته باشی نفس کشیدنت هم سخت تر می شه....چون همه اش باید به فکر این باشی که حقی رو نا حق نکنی

و مسئله ی سوم حین گوش کردن به رادیو در سرویس اداره بود ، زمانی که خانوم وکیلی قصه گو در شبکه نمایش رادیو داشت راجع به خانواده صحبت می کرد و یکی از بچه ها گفت من یک مادرم که ممکنه بیرون از خونه هم کار کنم اما سعی می کنم بیشتر وقتم رو در خونه باشم تا خانواده ام در آرامش باشن ....و یک بچه دیگه با خنده گفت مگه خارج از خونه غذا می پزن؟؟؟؟ حالا بگذریم که خانوم قصه گو سعی کرد درست کنه و گفت هر کاری ممکنه داشته باشه .....اما دوباره در یک شعر دست جمعی همه بچه ها خوندند : مادر خیلی عزیزه ....هر چی که اون می پزه..... خوشمزه و لذیذه !!!! ( خب با خودم می گم یعنی مادر یعنی این؟؟؟ که حتی توی این شعری هم که براش می سرایند" ز " را به ضرب " ذ" هم قافیه کنند ؟؟؟ و مهم ترین دلیل عزیز بودنش غذاهای لذیذی باشه که می پزه؟؟؟؟ خب وقتی این طور فرهنگسازی می شه چه می شه گفت ؟؟؟ متاسف شدم )

خب دیگه باید برم