ده
به روز هایی که گذشته و فرصت هایی که دیگه تکرار نمی شن یعنی اگر تکرار هم بشن دیگه در اون زمان تکرار شدنی نیستن....بعد به این نتیجه رسیدم که جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته....یکیش در مورد نوع برخوردم با اطرافیانم از مهیار بگیر تا مادربزرگ هام....
دوباره به ریتم در زندگی فکر کردم و تاثیرش روی نظم ....کلا به نظم خیلی فکر کردم ..حقیقتش اینه که مدتی دارم سعی می کنم بار مذهبی رو از مسائلم بردارم ...نه به خاطر ضد مذهب بودن و نه به خاطر اینکه مذهب چیز بدی باشه ....نه .....فقط برای اینکه از روی عادت جلو نرم و به اموری که در مذهب توصیه شده "فکر " کنم....اما هر کار هم که بکنی من یه آدمی هستم که توی مغزم یک چیزهایی به صورت طبیعی هست (by default)رو نمی دونم چی می گفتیم!!!....واقعا دارم آلزایمر می گیرم باید به صورت جدی یک فکری برای خودم بکنم.....مثلا همین " نظم " یعنی اون قدر مهم که هر هفته یک دور بگن " اوصیکم و نفسی بالتقوا الله و نظم امرکم " ...خب لابد مهمه این قدر دیگه...
یک موضوع دیگه اینکه معمولا آدمیزاد هم مثل سایر انرژی های عالم با منشاء به وجود آورنده ی خودش در تقابل و مخالفته..البته این یک فرضیه مبتنی بر نتیجه گیری از روش استقرا هست یعنی نمی شه گفت که صد در صده اما خب تا اینجا که به نظر من درست در اومده ....و نه نه تنها منشا که اساسا بر اساس دو قطب هم نام و دافعه حتی از چیز هایی بدش میاد که به نوعی در وجود خودش هست !!!!
یه جورایی می شه گفت این ضرب المثل کافر همه را به کیش خود پندارد داره توضیحش می ده...یعنی اگر من از بی نظمی بدم میاد یک جنبه هایی از بی نظمی در وجود خودم دارم .....و در واقع با منشاء تولید اون احساس که خودم باشم در حالت دافعه هستم......
خب کل صغری و کبری بالا به من یک کمکی می کنه .....اینکه از آدم ها اون قدر ها ناراحت نشم ...چرا ؟ چون من از فعل ناراحت می شم و بدم میاد .....و در واقع اون فعل احتمالا به صورت بالقوه در خودم موجوده !!!! خب پس باید به رفع اون بیماری در خودم بپردازم به جای ناراحتی....کلا یکی هم یه جی بگه یا یه کاری بکنه ....اصلا بخواد حرص آدم هم دربیاره .....دیگه بد تر از این که نیست.....می گی این حرص در آوردن حتما در خودمم هست و بی خیال طرف می شی و می ری سراغ معالجه ی خودت و خلاص.....واقعا ....راه بهتریه.....از ناراحتی روان گرفتن و تاسف خوردن و خشم فرو خورده داشتن و لذت نبردن از نعمت های زندگی
یکی دیگه هم کسالت و افسردگیه....که باید سر صبر راجع بهش هم فکر کنم و چیز میز بخونم و هم بنویسم
امروز تولد مامان جون مهربونمه.....دیروز با مهیار رفتیم خونه اشون مهیار دم در حیاط در حالیکه میوه ی کاجی رو که توی پارک پیداش کرده بود رو یک ربع توی دستش نگه داشته بود تا به مامان جونش نشون بده به من گفت مامان جونِ تو نیست که مامان جون منه .....مامان تو .....بهش گفتم مامان جونت رو به من قرض می دی گفت : نع ...مال خودمه....دنیای داره برای خودش....شب هم اومده بود توی بغل من نشسته بود می گفت مامان جون لپ منو بوس می کنه....و الکی می خندید !!!