شصت و چهار
خسته ام ...
خیلی بیشتر از چیزی که بتوانم توصیفش کنم
آن قدر خسته که حتی نمی توانم بخوابم...
دلم می خواهد گریه کنم ...آن قدر که خوابم ببرد ...
شاید بیشتر از همه خستگی جسمم ، روانم خسته است
از دویدن هایم خسته ام
از صبح یک لنگه پا دارم کار می کنم .... و می دوم
واقعا چرا باید برای حتی فرصت یک ربع نشستن برای دل خودم را نداشته باشم ؟
ازدیشب که نصفه شب حال مهیار بد شد همین طور این حال بد در من مااااااند تا حالا که همه ی غذایش را بالا آورد !
ناراحتم
عصبانی ام
خسته ام
نگرانم
و حتی خجالت زده ام
خیلی حس های دیگر هم دارم
اصلا بی خیال حس ها
حالم خوب نیس
احساس می کنم همه ی دویدنم برای شیر و عسل دادن و آب پرتقال گرفتن و غذا پختن و قاشق قاشق توی دهنش ریختن .... همه کشک بوده
و من مانده ام با حجم این خستگی
+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۳ ساعت 21:48 توسط علاقه مند به دریا ها
|