تقریبا یک ماهی از نو شدن سال می گذرد....بچه ی توی دلم تکان می خورد ....شیرین است....احساس فوق العاده شیرینی است....به مسافرت مشهد رفتیم ...سال نو را در کنار هر دو مادر بزرگم جشن گرفتیم.....مادرم مثل هر سال هفت سین را چید....من این روحیه ی او را به شدت تحسین می کنم ....در تمام این بیست و هفت سال همیشه هفت سین را چیده است.....خیلی دلم می خواد بدانم که چرا من مثل او نیستم....همه چیز را سرسری می گیرم.....

با وجود خیال پردازی های یک یا دو ماهه ام برای هفت سین خیلی راحت ممکن است بی خیال چیدنش شوم....اما او همیشه ...حتی در سال هایی که خیلی هم غمگین باشد عقده ی دلش را سر هفت سین خالی نمی کند.....اما ومن وقتی حال ندارم ممکن است حتی مهم ترین کار ها را هم نکنم.....مثلا به عروسی نروم ....هفت سین نچینم....شام نپزم....سالاد درست نکنم......اما او در بد شرایط که خیلی هم خسته است سالادش را درست می کند.....ممکن است که تنها کاهو ها را درشت تر خرد کند....

من از روی سایز خرد شدن کاهو ها به حس او پی می برم.....از اینکه این ابزار را دارم خوشحالم....می توانم بفهمم که خوشحال است یا خسته.....